داستانک اشک تمساح
چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ب.ظ
بنام خدای خوبی ها ............. اشک تمساح .............. روزی تمساح با زوج خود به شکار رفت و جفتش را بر
پشت خود سوار کرد خلاصه شکار کردن ودر بازگشت به خانه تمساح که سیری خورده بود دیگر حوصله سوار کردن جفتش
رانداشت و او را کشت و خود تنها به خانه برگشت وشروع کرد به گریه و زاری : اینکه میگن اشک تمساح است بخاطر همینه "
- ۹۴/۰۸/۰۶
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.